امروز جمعه است و آقای باشخصیت، قرار بود امروز و کلی روز دیگه توی تعطیلات عید رو به امور جدی زندگی در خارج از خونه بپردازه. دیشب که برنامه ای ریختیم تا متوجه بشم چه روزها و ساعاتی رو باید تنهایی گل پسر رو سرگرم کنم، خیلی مضطرب و در پی احساس عجز در کنترل شرایط، خشمگین و عصبانی شدم.
شروع کردم به چند نفری زنگ زدن که برم پیششون و جمعه رو با اونها سر کنم. ولی خوشبختانه موفق نشدم. یکهو به سرم زد که من نباید لنگ دیگران باشم؛ بهتره آمار خونه های اسباب بازی رو در بیارم. یه جای خوب پیدا کردم توی فرمانیه که راهش برام کمی دور بود ولی اون مناطق برام پر از خاطره است و دلپذیر.
شب داشتم به این فکر میکردم که فردا برنا رو ببرم و این روز هم بگذره .
یکهو دیدم من بجای لذت بردن از لحظه ام، چشیدن یک روز جدید و متفاوت، میخوام یه کاری کنم بدون حس کردن (درد) اون، تمومش کنم! مثل لحظه ی آمپول زدن! و دیدم همین فرار از چالش، مثل زندگی آمریکا، مثل تحصیلات دانشگاه، مثل دوران اشتغال و مثل هر لحظه ی زندگیم. فقط دارم سعی میکنم چشمامو ببندم تا تموم بشه و بگذره! چون اضطراب مواجه شدن باهاش رو دارم.
دیدم منی که همه بهم میگن چه مامان خوبی هستی، ترس از زندگی کردن با پسرم رو دارم درحالیکه این لحظه همیشه برام یک رویا و آرزو بوده.
به یکباره انگار متوجه حضور خودم تو خونه شدم، بعدش متوجه حضور یه فرشته ی ناز و کوچولو و دوست داشتنی شدم که عاشق نگاهش وتشنه شنیدن حرف و نظراتش هستم.
تصمیم گرفتم از امروز لذت ببرم، با خوشحالی آماده شدیم، رفتیم و زنگ خانه بازی رو زدم. رفتیم داخل، همه چیز برام جدید ولی مثل خونه، آشنا بود . آروم آروم با برنا رفتیم جلوتر . وااااااااااای
وااااااااااای . همیشه تو رویاهام بهشت رو اینطوری میدیدم و دوست داشتم توش بازی کنم.
وااااااااااای چقدر اسباب بازی . چقدر رنگ . چقدر آزادی!
مامان برنا نسکافه و چای میخورید؟ بله حتمن نسکافه تلخ لطفن
وااااااااااای وااااااااااای وااااااااااای
چقدر خوشحالم و چقدر بهم خوش میگذره
چه بههههههههاری
درباره این سایت