عجب روز کثافتی بود امروز!
روز تمرین و نتیجه هم بود!
صبح امروز و حتی چند روزگذشته، اعصابم کلافه پرستار پسرم بود که برای متوقف کردن فرزندم از داد استفاده کرد چون وقتی با اون به خیابون رفت سرش تو گوشیش بود و بعدهم سر ساعت حضور بیتوجهی میکرد و بازی درمیآورد!
عصر هم که گفتم پسرم رو ببرم به جایی که فرزندم معمولا بهش خوش میگذشت بخصوص که ما چندین بار با تذکر و ارائه اطلاعات محیط روانی اونجا رو امن کرده بودیم.
قبل از حرکت به ما خبر دادن مادر و خواهر صاحبخانه هم اونجاست. من و همسرم با پیغامهای جداگانه سپردیم که اطلاعاتی در خصوص نحوه رفتار با بچه، بزور بوس نکردن و نبوسیدن نقاط خصوصی و لب بهشون داده بشه و از برنا محافظتی چندجانبه بشه تا آسیبی نبینه! حتی در رفتن تردید کردیم و اطمینان دادن که بیاید حتمن ما مراقبین!
پسر صاحبخانه دوبار پسرم رو بزور برای بوسیده شدن برد و حتی متوجه صدای من نمیشدند!
خواهر صاحبخانه، بزور و محکم چندین بار لب برنا رو بوسید و من بزور سعی میکردم از برنا جداش کنم و مدام تکرار میکردم لبش رو نبوسید!
خدایا! چقدر برام اینهمه ناراحت کننده و آزار دهنده است!
چقدر سخته تو این مردم دیوانه از خودم و فرزندم محافظت کنم!!!
چقدر بجای اینکه بهمون خوش بگذره خشم و آسیب بدت آوردم!
و چقدر چقدر حس میکنم تنهاییم!
حتی اینجا هم نمیتونم پسرم رو ببرم با خیال راحت!
ولی هرچقدر به من فشار بیاد، اجازه نمیدهم چنین افراد بی صلاحیت و آسیب زنی در اطراف پسرم باشم!
هزینه بیشتر میکنم؛ خانه بازی میبرمش؛ دوستانم رو دعوت میکنم . قوی تر میشم تا محیط های تا امن نبرمش و بهتر ازش مراقبت کنم.
هر آسیب به برنا، زخم بزرگی به قلبم میزنم!
بیشتر و با تسلط بیشتر ازش محافظت میکنم.
نکته ی خویش این بود که حرفم رو به پرستار با جدیت گفتم و تصمیم گرفتم دیگه اجازه پارک بردن برنا رو ندم بهش و درنتیجه همیشه جلوی چشمم باشند. بعلاوه، با وجود غریبه بودن با اون شخص مهاجم به پسرم، تمام سعیی که اون لحظه به ذهنم میرسید رو انجام دادم و حتی سعی کردم با کشیدن دورش کنم از پسرم.
بازهم قوی تر میشم برنا و آزاده ی عزیزم.
درباره این سایت