تجربیات گوناگون



اگر مادر خوبی باشی، بازنده ی اصلی بچه دار شدن، مادر هست!

همه ی لحظات مادری، عشق و دلضعفه نیست!

یه وقتایی حالت بهم میخوره از اینکه مادر شدی. انگار که قلاده  به گردنته بستنت تو خونه! دلت  میخواد از خونه در بری بدون اینکه فکر کنی کی به چی احتیاج داره.

بخصوص توی فرهنگ کثافت ما که مردها مهمون خونه هستند و زن ها خدمت رسان، مرد مدرنش خوش رو بکشه بخشی از امور خونه رو مدیریت می‌کنه و زن مدرنش نهایت چنتا صفحه کتاب بلده بخونه.

اون وقته که وقتی اون حس شت روو وجودته، فقط میخوای جیغ بزنی و بگی دست از سرم بردارییین و در بری؛ ولی آرزو کنی که عزیزترین هات، هیچ آبی ازین قضیه تو دلشون ت نخوره و اذیتی نشن.

کی می‌تونه بفهمه وقتی هر روز انگار تو انباری بازار داری زندگی می‌کنی!

کی می‌تونه بفهمه هر روز از صبح که پا میشی عین خر آسیاب دور خودت مدام می‌چرخی و آخرش همه چیز مثل قبله! خونه بهم ریخته، ظرفشویی پر از ظرف، پوشک بچه پر از پی پی، بچه خوابش میاد، غذا چی بخوره، بازی چی بکنه، شوهر چی لازم داره، علایق من چیه . .

کی می‌تونه بفهمه هر شب دو ساعت و نیم زمان می‌ذارم بچه بخوابه، چقدر حسودیم میشه به شوهرم که این زمان رو تخت مطالعه می‌کنه یا استراحت!

کی می‌تونه بفهمه بعد از تحمل این سختی برای خوابوندن بچه، چقدر زور داره نصفه شب بیدارت کنه و سخت بخواب بره!

کی می‌تونه بفهمه وقتی ساعت می‌ذاری ۵.۵ صبح پاشی که ورزش کنی و زمان داشته باشی،بیدار شدن بچه تو ساعت ۶ چه عذابی میده!

دلم میخواد داد بزنم، منم آدمم؛ منم حس دارم؛ نیاز دارم!

کی می‌تونه بفهمه وقتی راه میری و میبینی چقدر عضلاتت ضعیف شدن حس بدیه! وقتی کتاب می‌خونی و چشمت خوب نمی‌بینه! وقتی تو مهمونی حرف میزنی و میبینی کلمات با چه سرعت پایینی ادا میشن!

کی می‌تونه بفهمه که وقتی میخوای تو ذهنت برنامه بریزی، بچه ای سه سال رو باید ندید بگیری و سعی کنی بخودت امید بدی ۶ سال بعد می‌خوام فلانجا درس بخونم.

.

فقط یه چیزهایی هست که بازم لبخند رو میاره برام .

برق نگاه و لبخند شازده کوچولو و آغوش پر مهر و نگاه مهربان و لبهای گرم آقای باشخصیت برام خیلی می ارزه.


     امروز جمعه است و آقای باشخصیت، قرار بود امروز و کلی روز دیگه توی تعطیلات عید رو به امور جدی زندگی در خارج از خونه بپردازه. دیشب که برنامه ای ریختیم تا متوجه بشم چه روزها و ساعاتی رو باید تنهایی گل پسر رو سرگرم کنم، خیلی مضطرب و در پی احساس عجز در کنترل شرایط، خشمگین و عصبانی شدم.

     شروع کردم به چند نفری زنگ زدن که برم پیششون و جمعه رو با اونها سر کنم. ولی خوشبختانه موفق نشدم. یکهو به سرم زد که من نباید لنگ دیگران باشم؛ بهتره آمار خونه های اسباب بازی رو در بیارم. یه جای خوب پیدا کردم توی فرمانیه که راهش برام کمی دور بود ولی اون مناطق برام پر از خاطره است و دلپذیر.

     شب داشتم به این فکر میکردم که فردا برنا رو ببرم و این روز هم بگذره .

یکهو دیدم من بجای لذت بردن از لحظه ام، چشیدن یک روز جدید و متفاوت، می‌خوام یه کاری کنم بدون حس کردن (درد) اون، تمومش کنم! مثل لحظه ی آمپول زدن! و دیدم همین فرار از چالش، مثل زندگی آمریکا، مثل تحصیلات دانشگاه، مثل دوران اشتغال و مثل هر لحظه ی زندگیم. فقط دارم سعی میکنم چشمامو ببندم تا تموم بشه و بگذره! چون اضطراب مواجه شدن باهاش رو دارم.

     دیدم منی که همه بهم میگن چه مامان خوبی هستی، ترس از زندگی کردن با پسرم رو دارم درحالیکه این لحظه همیشه برام یک رویا و آرزو بوده.

     به یکباره انگار متوجه حضور خودم تو خونه شدم، بعدش متوجه حضور یه فرشته ی ناز و کوچولو و دوست داشتنی شدم که عاشق نگاهش وتشنه شنیدن حرف و نظراتش هستم.

تصمیم گرفتم از امروز لذت ببرم، با خوشحالی آماده شدیم، رفتیم و زنگ خانه بازی رو زدم. رفتیم داخل، همه چیز برام جدید ولی مثل خونه، آشنا بود . آروم آروم با برنا رفتیم جلوتر . وااااااااااای

وااااااااااای . همیشه تو رویاهام بهشت رو اینطوری می‌دیدم و دوست داشتم توش بازی کنم.

وااااااااااای چقدر اسباب بازی . چقدر رنگ . چقدر آزادی!


مامان برنا نسکافه و چای میخورید؟ بله حتمن نسکافه تلخ لطفن

وااااااااااای وااااااااااای وااااااااااای

چقدر خوشحالم و چقدر بهم خوش میگذره

چه بههههههههاری



امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.

بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار درست کنم. خلاصه حس عجیبیه! انگار برای اولین بار وجود دارم و حق دارم با خیال راحت کاری که خودم خوشم میاد انجام بدم. ذهنم می تونه لحظاتی به این فکر کنه که الان چی می خوام.

البته چون هنوز به شرایط جدید مسلط نشدم، همش مغزم نگرانه که الان سریع اینکارو بکنم چون احتمالن پسرم صدام می کنه و کارم قطع می شه. الان برنا چی احتیاج داره. ولی حس آزادیش خیلی حس قشنگیه.



برای پرکردن مغز از فکرهای خوب و رو به جلو باید مغز رو تمرین داد.

برای خوشحال بودن و برنامه داشتن بجای ناله کردن، باید مغز رو تمرین داد.

برای حضور در لحظه باید مغز رو تمرین داد.

برای محکم بودن و با اعتماد بنفس بودن و با رضایت توی آینه نگاه کردن باید تمرین نگاه و لبخند کرد.

برای با قدرت درونی و تن صدای مناسب حرف زدن با مردم، باید تمرین صحبت کرد.

برای بیان درخواست ها، خشم ها، و خوشحالی ها باید تمرین بیان احساس کرد.

کار نیکو کردن از پرکردن است!

هر زمان مغز به فرمت پیشفرض قبل می خواد برگرده بایستی مثل پسرم بخندم و بگم ای بابااااا!

ازین وررر!


     یکی دو هفته ای هست خواب شب پسرم مجدد بهم ریخته و من خیلی شبها ازین قضیه کلافه و متأسفانه عصبانی میشدم که نتیجه اون گاها رفتار مناسب و بدون صبر هست. توی این مدت خودم هم خیلی روحیه و جسم قوی ای نداشتم و در نتیجه به بهترین نحو نتونستم عمل کنم. امشب رفتم مطالعه ای بکنم تا ببینم اوضاع از چه قراره و اگر می تونم توی این روند بهبودی بدم و رفتار درستی داشته باشم.

     زمانی که مطالعه کردم دیدم همونطور که حدس زده بودم، بهم خوردن خواب یکی از ویژگی های این سن هست؛ بعلاوه اشتباهات پدر و مادر مشابه سفر، تغییر برنامه زندگی و بخصوص خواب به این قضیه به شدت دامن می زنه. که خوب ماهم همه این موارد رو داشتیم!

از طرف دیگه بسیار تأکید کرده بود که به خودتون یادآوری کنید این دوران موقتی هستش، آرامش خودتون رو حفظ کنید و فقط شرایط یکنواخت ایجاد کنید.

     این جمله برام خیلی طلایی بود. واقعن می خوام تمرین کنم که هر شرایط ناراحت کننده و سختی رو به خودم یادآوری کنم موقتی هستش و دراون شرایط به دنبال راه حل باشم. می خوام تمرین کنم به شرایط سخت لبخند بزنم،نفس عمیق بکشم و دنبال راه حل باشم.

     اضطراب وقوع یک چیزی در آینده رو به مرور از وجودم حذف می کنم و به وقایع زندگی به چشم یک موضوع نگاه می کنم و نه مصیبت.

     قدم اول برنامه ریزی روزانه و تعیین غذای دو روز آینده هستش. :)


     امروز پادکستی گوش دادم که می گفت تا آسوده شدین و همه چی خیلی روبراه بود، یه چلنج سخت برای خودتون تعریف کنید. این کار چندین مزیت داره:

- وقت فکر کردن به مسائل کوجک رو ندارین چون درگیر موضوع بزرگی هستید.

- هر چلنج برای ما پیشرفت و بهبود بحاصل میاره.

خلاصه ی موضوع که سختی به آدم کمک می کنه رشد کنه و توان ذهنی و بدنیش درگیر موضوع ارزشمندی بشه.

     یاد این افتادم که اوایل بچه داری برام خیلی سخت بود، بخصوص که به شدت از کمبود خواب رنج می بردم؛ ولی بعد از چند ماه دیدم که چقدر فرزندپروری به من کمک کرده تا از وسواس ذهنیم کم بشه، آدم ها رو بهتر درک کنم، راحت گیرتر بشم و مهربان تر و قوی تر!

     بعد از مدتی که تصمیم مهاجرت رو گرفتیم، احتیاج بود که امتحان آیلتس بدم و این قضیه اولین باری که بهش فکر کردم برام غیر ممکن می نمود. چون من حتی زمان برای خواب مناسب نداشتم چه برسه که بخوام بازهم ازین زمان حذف کنم و زبان بخونم . .

     خلاصه ذره ذره، صفحه به صفحه شروعش کردم. اوایل یادمه منتظر بودم تا همسرم برام زمانی جور بکنه تا من بتونم زبان بخونم؛ ولی ماهها گذشت و نزدیک زمان امتحان شدیم و من دیدم این شرایط هم محقق نشده. پس باید خودم برای خودم کاری می کردم تا بتونم این موفقیت رو بدست بیارم که برام خیلی معنا دار شده بود.

     تو این فاصله من دستاورد دیگه ای هم داشتم، مجبور بودم روزهایی رو بدون حضور همسرم تا شب به تنهایی سر کنم تا اونهم که قرار بود نمره ی بالاتری بگیره، وقت کنه و زبان بخونه. روز اولی که تا ساعت 9 و 10 شب تنها بودم برام خیلی بزرگ و سخت می نمود، ولی موفق شدم و حتی یکشب بعد از خوابیدن پسرم هم چند پاراگرافی مطالعه کردم و یادمه که در حین مطالعه پشت میز سرم روی کتاب میافتاد.

     کم کم، زمانهایی می شد که آخرین باری که نصف شب برنا بیدار میشد و شیر می خورد، من یکساعتی مطالعه می کردم و بعد می خوابیدم.

      همش با شیرینی رسیدن به اون موفقیت آخر خودم رو دلخوش می کردم که بازهم کمی و بازهم کمی.

      علیرغم اینکه همسرم خیلی امیدوار نبود به کمک گرفتن از دیگران، 2 روزی هم از پدرم خواستم تا چهار الی پنچ ساعتی به منزل ما بیاد و با پسرم بازی کنه تا من کمی مطالعه کنم یا استراحت کنم. اقدام بسیار خوبی بود. چون هم رابطه من با پدرم بهتر شد و هم رابطه پسرم با پدرم و من حتی اگر ماحصل اون تعداد ساعت 1 ساعت مطالعه بریده بریده بود، بهرحال قدمی به جلو برداشته بودم.

     در نهایت امتحان دادم و برای اولین بار در عمرم بجای مردن از استرس امتحان، سعی کردم چالش پیش روم رو بچشم و چقدر عالی که حتی نتیجه ای بالاتر از آنچه قرار و انتظار بود رو گرفتم.

     توی این پروسه نه تنها، دیگه از تنها موندن طولانی با فرزندم و چگونه سرگرم کردنش ترس نداشتم، اول از همه درخواست کمک کردن درصورت نیاز رو یاد گرفتم، برنامه ای داشتم که بهم خیلی حس خوبی می داد و حتی پسرم رو هم منظم کرده بود؛ بعلاوه شروع کردم از لذت بردن در کنار پسرم . .

     بجای سرکردن زمان، دستش رو می گرفتم و به پارک های مختلف می رفتیم که منم لذت می بردم یا خانه بازی ای که به من هم خوش می گدره و حس خوب می ده.

     حالا می دونم که دوباره هم باید چالش جدیدی و مشخصی برای خودم ایجاد کنم تا هم ذهنم از غرق شدن در گذشته نجات پیدا کنه و هم بازهم قوی تر بشم.



دلم میخواد چند روزی مثل فیلم ماتریکس، همه امور مربوط به زندگی من متوقف بشه تا من نگران هیچی نباشم و کمی استراحت و فکر کنم و چرخی در محیط بیرون بزنم تا دوباره بفهمم خودم رو و پیدا کنم اونچه که هستم.

اگرچه مطمئنم ذهن نگرانی ساز، در حالت نیمه خلا هم اضطراب داره تا جایی که بتونه غلافش رو دردست بگیره.

ساعت ها خواب بدون نگرانی و انقطاع، ساعت ها وقت هدر دادن، ساعتها چرخ زدن و بعدش ساعتها فکر و برنامه ریزی و انجام و دستاورد میخوام.

احساس میکنم نه خودم رو میشناسم و نه همسرم رو و حتی گاهی آخرین لحظه دیدن فرزندم رو هم به یاد نمیارم!


امروز یه مطلبی خواندم از اینستا ارگانیک مایندد که بنظرم خیلی جالب و ضروری بود:

تغییرات شخصیتی بسیار بسیار بسیار با کندی می‌توانند صورت بگیرند؛صبور باش.

هیچ راهی برای موفقیت نیست، جز بارها شکست.

قرار نیست در زندگی موفقیت آمیز هیچ اضطراب و استرسی نباشه، بلکه برعکس چالش های بیشتر و سخت تری در بر داره.


دیروز کتاب میشل اوباما رو می‌خوندم و به داستان قابل فکری رسیدم. باراک اوباما زندگی سخت و پر از بی توجهی والدینش داشته؛ ولی هیچوقت درگیر اونها نبوده و در عوض همش به فکر تغییرات مثبت در آینده بوده. بعلاوه انسان خوشحال و رو به رشدی هست.

با یه برآورد حال خودم، دیدم دوست دارم یه تغییرات اساسی تو حال روز خودم بوجود بیاورم.

احساس خوشبختی و نشاط، یک ویژگی درونی هست و برعکس اون هم احساس خراب بودن اوضاع و سخت بودن زندگی و مظلوم بودن و غمگین بودن و خسته بودن و شاکی بودن و تو یک کلام ناله بودن، هم درونی هست.

دلم میخواد از وقایع روزانه کوه سنگینی از مشکلات نسازم. دلم میخواد با نشاط باشم و از هر لحظه و هر اتفاق کیف کنم.

دلم میخواد بجای اینکه الان نگران باشم ساعت حضور پرستار تمام خواهد شد و چقدر کارهام مونده، از همین لحظات که دارم کار مورد علاقه امارو میکنم لذت ببرم. حال زندگی رو ببرم.

این مقایسه که فرو کردن تو مغزمون، رو بتونم رها کنم تا سبکبال به جلو حرکت کنم. فارق از اینکه چه برنامه ای انجام شد و چی انجام نشد.

بپر بریم


مدتی میزان مصرف هله و هوله برنا از دستمون خارج شده بود و برای همین براش قانون گذاشتیم شنبه ها که شهر بازی میره و پنچشنبه و جمعه ها که توی گردش معمولن میبینه!

برای رعایت این قانون با توجه به اینکه سوپرمارکت چسبیده به خونمون، خیلی دشواری ها داشتیم.

امروز بازهم وقتی برنا رو از پارک آوردم دویید تو مغازه تا ژله و اسمارتیز و پاستیل بگیره. تصمیم گرفتم بدلیل سلامتیش رو قانون بایستم.

خیلی سخت بود ایستادگیم روی قانونش چون اول درخواست کرد، بعد اصرار کرد و بعد با چشمای قشنگش و لبای کوچولوش بهم میگفت برام بگیر من دوست دارم پاستیل . و بعد هم گریه :(

خیلی دلم سوختش و غصه خوردم و براش چنتا خوراکی سالم و اسباب بازی و جایزه گرفتم؛ اگرچه کارساز نبود ولی چاره ای نبود.


روز گذشته پسرم رو بردم به خانه بازی محبوبش تا هم لذتی برده باشه بعد از یک هفته ی پر از اتفاق، و هم روز کودک برنامه ویژه ای داشته باشه.

شلوغی فضا کمی اذیتش کرد و من اولش تو ذوقم خورد زمانی که گفت بریم خونه! پیش خودم گفتم ای بابا من هرکاری میکنم خوشحال بشه باز یه چیزی میشه ناراحت میشه :(

ولی بعد گفتم من یکی از هدفهام آشنا کردن برنا با فضای بازی همراه با بچه های دیگه و یاددادن چلنجهاش و نحوه برخورد با اونها به برناست.

موبایل رو گذاشتم تو کیف و کنار برنا قرار گرفتم تا آروم آروم آرامش بگیره و راهش رو پیدا کنه.

همینطور وقتی بچه ای سمتش نیومد تا اسباب بازی برنا رو بگیره، نه تنها ناراحت نمی‌شدم بلکه خوشحال میشدم یک فرصت اینچنینی در حضور خودم پیش اومده که برنا جونم می‌تونه مهارت دفاع از خود، برقراری ارتباط با دیگران و تقسیم منابع رو با سایر بچه ها یاد بگیره.

 


لطفا لطفا لطفا لطفا

ختنه پسرتون رو حداقل تا سن ۱۵ سالگی به تاخیر بیندازین تا با اطلاع و انتخاب خودش این کار انجام بشه.

در صورت اصرار، حداقل تا ۵ سالگی اینکارو انجام ندهید!

- این کار تغییری روی یکی از مهمترین اعضای بدن بوجود میاره که درصورت عدم تمایل فرد غیر قابل بازگشته!

- درد و وحشت این کار وحشیانه برای بچه حتی در یکماهگی بسیار دردناک و وحشتناک و عذاب آوره!

- عذاب این کار تا پایان عمر با شماست!

- بسیاری از بچه ها دچار دردهایی میشن که در حاات نرمال براشون پیش نمیومد؛ مثل خونریزی، تنگی مجاری ادارار، بیهوشی و نقص در عضوجنسی

- مطمئن باشید با حفظ پاکیزگی بچه تون به دلیل ختنه نشدن دچار عفونت ادراری نمیشه! مگه پسرهای بدنیا اومده تو اروپا و آمریکا و . به تخت بیمارستانها و انتی بیوتیکها وصل هستند؟؟!!!

- حتی اگر اعتقادات مذهبی دارید، مطمئن باشید نه مذهب شما و نه مذهب فرزندتان در پی عدم انجام ختنه بدون مجوز فرد، به خطر نمیفته!

- طبق گفته پزشکی، ختنه در سن پایین باعث ایجاد آسیب در اندام تناسبی مرد و در نتیجه نقص آن، باعث ایجاد نقصان در حس های لامسه و ی کمتر میشه.

لطفا نوزاد و کودک خود را ختنه نکنید.


واااای خدددا اصلن فکر نمیکردم برنا به این زودی (۲سال و ۱۵ روزگی) و انقدر قشنگ این سوال رو بپرسه

وااای شیرین منی تو آخه پسر ماهم

و چقدر که شیرین زبونی داره این مدت:

دیروز وقتی مادربزرگش غذا آورد گفت: درد و بلا نبینی!

وقتی بهش گفتم رو میز نرو گفت: اینجا بشینم یار گله داره!

وقتی باباش بهش گفت به این سیستم پخش دست نزن گفت: این عادلانه نیست!

واااااای کوچولو تو فقط ۲ سالته آخه شیرینم.

و کلمات بامزه که خیلی به سختی جلوی خندمون رو میگیریم:

هپه بمان= هواپیما

کامپیوتورو

 

 


مدتی کلافه و سردرگم و کم تحمل شده بودم. تصور بازی چند دقیقه ای با برنا هم برام سخت بود.

در حال تعقیب و گریز با خودم و آدمها بخصوص برنا و همسرم قرار گرفته بودم.

چندباری حتی رفتاری که مورد پسند خودم نبود و مغایر شخصیت خوب برنا، با پسرم داشتم که دیگه این خیلی منو مستأصل کرده بود.

با یکی از مامانهای کلاس پسرم تماس گرفتم برای همفکری. برام یه مقدار چالش بود! بعد از مدتها  خیلی تونسته بودم اجازه بدم ضعفم رو شخصی بغیر از همسرم و تراپیستم ببینه.

الهه عزیز صبورانه  راهنمایی های خوبی به من کرد و حرف هایی که پیشتر خودم به بقیه میزدم رو بهم زد.

دیدم اونم بغیر بعد پشتیبان عاطفی اقوام که برای ما منفی هست، سایر شرایطش مشابه من هست.

دیدم چقدر با لذت داره ازین لحظاتی که با بچه اش سپری می‌کنه حرف میزنم.

امروز حال خیلی بهتری داشتم؛ اگرچه قرص های ویتامین خوردم و برای خوش گذروندن به برنا حال خودم رو هم لحاظ کردم، به طور روحی از بازی با برنا لذت بردم و حتی دوست داشتم وقت بیشتری هم می داشتم.

و امروز متوجه موضوعی شدم.

مدتی هست که دوست عزیزی دارم که پسری همسن پسر من داره با این تفاوت که به محیط کار برگشته و البته چون همسر ایشون مدیر عامل مجموعه هستند از مزایایی برای رسیدگی به امور شخصیتش درون تایم بهره منده.

خرید میره، کلاس، آرایشگاه، کافی شاپ و . .

و من حالا درگیر مقایسه خودم با ایشون شدم. یعنی می‌خوام ۱۰۰ خودم با ۱۰۰ ایشون جمع بشه تا شرایط ما بشه ۲۰۰ درصد!

فکر میکنم خیلی از مشکلاتم رو بتونم توی همین گیرو دار متوجهش بشم.


     چند روزی هست به استانبول سفر کردیم. فکر میکنم یکبار دیگه هم ۱۲ سال پیش به اینجا اومده بودم. یادمه اونسال چقدر همه چیز برام جذاب و بینظیر بود! جقدر بطافت هواش برام نو بود؛ سرسبزی خیابونهاش، آرامش گردش با کشتیش، زیبایی جزیره هاش، باحالی سنگفرشش، عشقولانه بودن دختر و پسرهاش . وای چه سفر رویایی بود برام!

یادمه اون سال آرزو کردم با آقای با شخصیتم بیام اینجا.

حالا اومدم با آقا و پسر با شخصیتم؛ اول از همه که برخورد تند و غیر مؤدبانه مردمش باعث شده که هرگز برای تفریح این شهر یا حتی کشور رو انتخاب نکنم. نمای شهر و جزیره ها رو به ویرانی میره و رسیدگی نشده! چیپس مورد علاقه ام طعم موندگی میده، ترجیح میدم تعامل کمتری با مردمش داشته باشم چون بی اعتماد شدم؛ درخود ماندگی مردمش برام عجیبه که حتی جوانهاش هم زبان انگلیسی رو در حد پایه بلد نیستند و طعم و کیفیت قهوه شون به یادموندنی نیست!

تو این فکر بودم که من زیاد توی این مدت جاهای با کیفیت دنیا رو دیدم و میتونم مزایا و معایب این مکان رو به درستی متوجه بشم و یا این شهر پسرفتهای چندجانبه داشته!

بنظرم میاد بخش اول پر رنگ تره و البته عدم رشد و پسرفت های منطقه توریستی موجب دگی من ازین فضا شده.


عجب روز کثافتی بود امروز!

روز تمرین و نتیجه هم بود!

صبح امروز و حتی چند روزگذشته، اعصابم کلافه پرستار پسرم بود که برای متوقف کردن فرزندم از داد استفاده کرد چون وقتی با اون به خیابون رفت سرش تو گوشیش بود و بعدهم سر ساعت حضور بی‌توجهی میکرد و بازی درمی‌آورد!

عصر هم که گفتم پسرم رو ببرم به جایی که فرزندم معمولا بهش خوش می‌گذشت بخصوص که ما چندین بار با تذکر و ارائه اطلاعات محیط روانی اونجا رو امن کرده بودیم.

قبل از حرکت به ما خبر دادن مادر و خواهر صاحبخانه هم اونجاست. من و همسرم با پیغامهای جداگانه سپردیم که اطلاعاتی در خصوص نحوه رفتار با بچه، بزور بوس نکردن و نبوسیدن نقاط خصوصی و لب بهشون داده بشه و از برنا محافظتی چندجانبه بشه تا آسیبی نبینه! حتی در رفتن تردید کردیم و اطمینان دادن که بیاید حتمن ما مراقبین!

پسر صاحبخانه دوبار پسرم رو بزور برای بوسیده شدن برد و حتی متوجه صدای من نمی‌شدند!

خواهر صاحبخانه، بزور و محکم چندین بار لب برنا رو بوسید و من بزور سعی میکردم از برنا جداش کنم و مدام تکرار میکردم لبش رو نبوسید!

خدایا! چقدر برام اینهمه ناراحت کننده و آزار دهنده است!

چقدر سخته تو این مردم دیوانه از خودم و فرزندم محافظت کنم!!!

چقدر بجای اینکه بهمون خوش بگذره خشم و آسیب بدت آوردم!

و چقدر چقدر حس میکنم تنهاییم!

حتی اینجا هم نمیتونم پسرم رو ببرم با خیال راحت!

ولی هرچقدر به من فشار بیاد، اجازه نمیدهم چنین افراد بی صلاحیت و آسیب زنی در اطراف پسرم باشم!

هزینه بیشتر میکنم؛ خانه بازی میبرمش؛ دوستانم رو دعوت میکنم . قوی تر میشم تا محیط های تا امن نبرمش و بهتر ازش مراقبت کنم.

هر آسیب به برنا، زخم بزرگی به قلبم میزنم!

بیشتر و با تسلط بیشتر ازش محافظت میکنم.

نکته ی خویش این بود که حرفم رو به پرستار با جدیت گفتم و تصمیم گرفتم دیگه اجازه پارک بردن برنا رو ندم بهش و درنتیجه همیشه جلوی چشمم باشند. بعلاوه، با وجود غریبه بودن با اون شخص مهاجم به پسرم، تمام سعیی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید رو انجام دادم و حتی سعی کردم با کشیدن دورش کنم از پسرم.

بازهم قوی تر میشم برنا و آزاده ی عزیزم.


     این روزها حال خیلی خوبی دارم. انگار که یه فشاری از روی قلبم برداشته شده؛ با خودم مهربان تر شدم؛ بیشتر به خودم حق میدم؛ بیشتر به خودم کمک میکنم که رشد کنم؛ کمتر سرزنش یا گله میکنم از خودم؛ بیشتر به حس و حالم توجه میکنم تا حجم کارهای مونده در خانه و از همه مهمتر بیشتر حق اشتباه و ایده آل عمل نکردن به خودم میدم.

     بیشتر پسر و همسرم رو دوست دارم. کمتر میزان نخوابیدن پسرم برام دغدغه اس؛ کمتر کارهای نکرده همسرم آزارم میده.

     از همه مهمتر دوتا قرار خیلی خوب با خودم گذاشتم: 

     بد هیچ فردی (حتی خودم) رو به شخص دیگری نگم.

     وقتی فردی ازم خبر یا نظر میگیره، ازون خوباش شروع کنم و شیرینی مزه ی خوبارو تو ذهن و دهنم خووب بچرخونم.


     اخیرا متوجه میشم با پسرم چند مورد بد رفتاری داشتم! کجاها؟ جاهایی که سرسخت رو نظر مخالفش با خودم پافشاری کرده؛ بخصوص که اگر جایی مثل استخر جلوی دید دیگران بودیم و تایممون رو به اتمام بود!

     یادمه تو خونه پدری آنقدر حرفم و نظرم نادیده گرفته میشد تا جائیکه حق انتخاب پوشش و مدل لباس خودم رو نداشتم، که همیشه برای ساده ترین مسائلی شخصیت میبایست زور زیادی میزدم تا با عصبانیت تا بتونم کمی از حریم دفاع کنم و بخصوص که خودم و نظرم رو اثبات کنم!

     حالا زمانی که پسرم باهام مخالفت می‌کنه چنتا آژیر خطر دوم روشن میشه و فشار به بهمن میاد:

- داره به حریم میشه و باید از نظرم دفاع کنم؛ درحالیکه پسرم هم همین حس رو داره.

- ترس از قضاوت دیگران: بی عرضه اس، بداخلاقه، فسفوس، اقتدار نداره، بچه اش لوسه، حساسه و .

- اضطراب عملی نشدن برنامه که معمولا با هدف خوش گذراندن به پسرم برنامه ریزی شده.

     حالا که متوجه ایراد کار و ریشه های هستم، اول از همه خودم رو میبخشم، دوم استقلال و توانمندی شیرین پسرم رو جشن میگیرم و کمکش میکنم این حسش قوی تر و پخته تر بشه، سوم برای راه افتادن کارم تو شرایط دشوار، زودتر در مکانهای موردنظر حاضر میشم، از لبخند و قصه و بازی برای پرت کردن حواس پسرم استفاده میکنم و حتمن با اقتدار بدون عصبانیت عمل میکنم (بدون تهدید و سرکوفت و چهره وحشیانه خشمگین، و در نهایت درصورت امکان بی خیال موضوع میشم.

- فقط و فقط محترمانه و بدون صدای بلند و اخم بایستی با پسر محترم صحبت کنم.


به یکهو حس میکنم درب بخشی از مغزم باز شده و فضای قابل استفاده اضافه شده. درین حد برام ملموسه که تعجب میکنم چطور چندی قبل متوجه فلان موضوع نبودم.

یکی از اونها، اینکه صلاح زندگی من رو فقط خودم میدونم و جایی که به افراد خانواده ام (همسر و پسرم) مرتبط میشه، به همراهی اونها قابل تصمیم گیری. نه مادر، نه دایی، نه عمه، نه مادرشوهر، نه تراپیست!

باید فکر کنم و براساس داده های موجود یه تصمیم بگیرم. شاید کمی بعد تر داده هام بیشتر بشه و متوجه بشه تصمیم دیگری بهتر بوده, ولی مهم این هست که باید کمال پرستی نکنم و تصمیم قبل رو چماق توی سرم نکنم و بپذیرم در اون شرایط تصمیمی بوده که به نظرم درست میومده و لذت محاسن تصمیم رو ببرم و سختی هاش رو هم طی کنم.

درین راستا، نگرانی اگه بعدا پشیمون بشم هیچ جایی نداره و محترمانه والد نا پشتیبان و نا مهربان درونم رو شناسایی میکنم و با جدیت پی نخودسیاه میفرستمش.

یکی از کشفیات جدیدم اینه که برای اینکه حس خوب بودن و خوب عمل کردن بهم دست بده، برنامه ریزی میکنم تا باانجامش و تحویلش به والد سختگیر درونم، حس کنم امروز اسمم جزو خوب ها نوشته شد و خیالم راحت بشه.

حالا مشکل عمده اینکار کجاست؟ اونجا که وقتی زندگی مرتبط هست با کلی متغیر مثل بچه که خیلی وقتها خارج برنامه عمل میکنه.

اونوقت از پسر قشنگم عصبانی میشم که چرا به موقع نمیخوابه تا من کورس آنلاین بخونم، تا من استراحت کنم، چرا زود بیدار میشه و من نمیتونم ورزش کنم، چرا همسرم دیر اومد و برنا امروز تخرک بدنی تو پارک نداشت من چقدر بدم که نمیتونم کارها رو درست انجام بدم، شماها چقدربدید که نمیذارید من درست عمل کنم، من چقدر بدبختم که هیچوقت نمیتونم هیچکاری رو درست انجام بدم، حالا اگر برم خارج از کشور آبروم میره زبانم بده، دانش فنیم کمه، اعتماد بنفس ندارم، میترسم ووووووووااااههههااااااااای

چقدر چیزای وحشتناکی قطار میشن تو مغزم

طفلک آزاده کوچک درونم چه مستأصل و بی پناه میشه!

باید خودم رو بغل کنم و بگم آزاده تو به اندازه کافی خوب هستی و در هر شرایطی قرار بگیری میتونی خوب عمل کنی. نمونه اش فرزند پروری، نمونه اش کار و مدیر شدنت، نمونه اش ازدواجت، نمونه اش دوست پیدا کردنت. اشتباه، پیش نیاز رشده؛ سختی، مهارت و رشد میاره. خوبتر خودت باش هر روز.


چند روزی هست که پسر شیرین زبانم دچار لکنت شده. گل قشنگم با اینهمه مهارت در حرف زدن و حرفای قشنگ زدن، به یکباره قدرت تکلمش آسیب دید.

دیشب که حال من خیلی بد بود و حال برنا و همسرم، لکنت برنا تشدید شد.

فقط خوب بود که چندی قبل ترش مشاورم خیلی اتفاقی گفته بود این اتفاق برای یکسری از پسرهای بین ۲ تا ۴ سال میفته و خودبخود رفع میشه. در نتیجه در شروع غین بحران مسلط تر بودم به خودم ولی وقتی قضیه جدی تر شد، فشار خییییلی زیادی بهم اومد و غم توصیف ناپذیری روی قلبم داشتم.

دیشب خودم و همسرم نتونستیم به خوبی بخوابیم و چندین بار بیدار شدیم و برای اولین بار دیدم مهدی هم گریه میکنه.

به یکباره دنیا روی سرم خراب شده بود و چون مشخص نیست این لکنت تا چندسالگی باقی بمونه، خیلی نگرانمون کرد.

برنا خیلی پسر با اعتماد بنفس و عزت نفسی هست و اصلا دوست ندارم این شخصیت قشنگش اینقدر الکی آسیب ببینه.

از دیروز خیلی دلم میخواد برم گوله بشم زیر پتو و گریه کنم ولی خوب، بجز دیشب آخر شب که انقدر انرژی کمی داشتم که خیلی هم رمق گریه نداشتم، فرصت خوبی پیدا نکردم و خوب این باعث شد کمی هم بخودم مسلط بشم.

اول سعی کردیم روابط خودمون رو باهم بازم بهتر کنیم و همینطور نحوه حرف زدنمون رو با برنا مانیتور بیشتری کردیم و بهتر بهبود دادیم.

دوم اینکه آرامش خودمون سعی مردیم حفظ کنیم تا چهره غمزده ما آزار بیشتری برای برنا نباشه.

توجه بهتر به برنا برای شنیدنش و با مهربانی و آرامش بیشتر رفتار کردن با برنا و درومدن از خونه طبق روال قبل کمک کرد بهمون که امروز روز بهتری داشته باشیم.

خدایا کمکمون کن توی کمتر از یکماه این واقعه رفع بشه.

موزیک ملایم توی خونه هم تو بهتر بودن حال خودمو و پسرم تاثیر خوبی داشت.

این مدت یاد روزهای تلخ بیمارستان میفتادم که با تمام بدی حالم میبایست خیلی خوب میبودم تا تکیه گاه خوبی برای پسرم باشم. الان هم فارغ از اینکه تکیه من به کی باشه، من باید تکیه گاه آرام و خوبی برای پسر کوچکم باشم.

این حس که میتونم به یه آدم حس خوب و آرامشی بدم که بینظیره، معنای مادری هست و نتیجه مراقبت های این مدت.


     دیروز زوج جوانی رو دیدم که چقدر خوب و با آرامش فرزند پروری میکردند. بدون نگرانی و مسلط و مادری هم که طبقه پایین آپارتمانشون زندگی میکنه. راحت بچه رو تو اتاق گذاشته بود و پستونک بهش میداد.

    مادری که به مادرش اعتماد داشت و مادر مادری که از مادر مراقبت و محبت میکرد. باوجود اینکه درهمون آپارتمان بود، ۱۰ روزی در خانه دخترش گذروند تا دخترش با آرامش مسلط بشه.

     خانواده نیازی نیست پول خاصی داشته باشه، تحصیلات ویژه ای تا خانواده بشه. یه قلب تپنده، احساس مسئولیت و به میزان کافی آگاهی لازمه تا یک معجزه رخ بده تا زندگی شیرین بشه و سهل.

     برعکس اون، توی یک خانواده مسموم، تک تک روابط توش مسمومه و آسیب زا، اعتمادی وجود نداره، محبتی وجود نداره، حتی خبری از احساس حمایت نیست.

     بار دیگه اون خلأ روحیم رو لمس کردم. بار دیگه دیدم نداشتن بال پرواز و کشیدن وزنه سنگین مشکلات مربوط به خانواده ناکارامد، چقدر هزینه زندگیم رو بالا برده.

     بازهم خودم روبغل کردم و گفتم من الان بزرگ شدم و توانمد و کارهای خیلی خوبی از دستم بر میاد. به خودم قول دادم، خودم رو کمک کنم و هرجا وزنه پام خرکتم رو کند کرد سای کنم از شرش رهایی پیدا کنم، تا حالا که آزاد شدم، حالا بدوم، شاید نشه اونطور پرواز کنم ولی بپرم.

     تلاش میکنم محبت و توجه و احساس مسئولیت و آگاهی، قالب خانوادمون باشه. قصد کردم تا با کمک هم از قلب تپنده این خانواده کوچیکی که سنگ به سنگ بناش کردیم رو محافظت و تقویت کنم. بال هم باشیم تا پرواز قشنگی با تمام اون آسیب ها و خلأ ها داشته باشیم.

     میخوام هزینه های زندگی فرزندمون خیلی کمتر از ما باشه.


بعد از کلی استرسو و فشار و چندهفته ای و کنسلی های پی در پی خطوط هوایی، سه شنبه بامداد، راهی کانادا شدیم. وقتی روی صندلی هواپیما نشستم یادم اومد که سالها آرزوی این لحظه رو داشتم و شادی توی رگهام پخش شد. به آرزوم رسیدم و میتونم به آرزوهای بزرگم هم برسم. حتی با وجود این شرایط بد کرونایی.

سفر داشتیم و چه سفر خوبی و چقدر روون و ساده با وجود یک پسربچه ۲.۵ ساله. و اون موقع داشتم فکر میکردم که روزی که داشتیم تصمیم به رقتم میگرفتیم، اولین نگرانیمون این بود چطور بچه این سفر به این بزرگی رو تحمل کنه! و دیدم که تو این پروسه اصلن این موضوع کمترین باری برای ما نداشت و این هم درسی بود برام که فکر و توقع هر مساله ای رو داشته باشم ولی براش نگران و مضطرب نباشم و به نوعی چو فردا شود فکر فردا کنم.

و حالا دلم میخواد از اولین حس های رهاییم بگم. تا چند روز پیش تصور میکردم اجباری بودن حجاب در ایران و یا استفاده از ، اذیت و یا موضوعیتی نداره؛ ولی فهمیدم سخت در اشتباه بودم و این مسائل حتی چقدر ذره ذره عزت نفس و اعتماد بنفس من رو خورده. طی سفر اینکه به یکهو نگران روسریم میشدم و بعد یادم میفتاد اینجا هیچکس درباره مسائل شخصی من و نحوه پوشیدنم نظری نداره چه برسه به اینکه اظهار کنه چقدر حس خوب بهم میداد و حس میکردم تازه آزاده داره میاد بیرون ازین پوسته های غالبی اجباری جامعه.

اینکه موقع پیام دادن به مونا و استفاده از سایت ایربیاندبی توانایی لازم رو داشتم و نیاز نبود اول غیرقانونی راه بندازم تا بتونم از امکانات موجود در جهان استفاده کنم، خیلی حس آرامش و خوبی داشتم و جالبه حس خوب بودن و نه خلافکار و مورد تحریم بودن و . .

اینکه با ویزای کانادا اجازه داشتیم تو فرودگاه لندن وارد بشیم برام خیلی شکوهمند بود به نسبت اینکه تو کشوری باشم که حتی همسایه های جنگ زده اش اجازه ورود نمیدن.

خلاصه حس رهایی و وارد شدن به دنیا و از همه مهمتر حس بدست آوردن دوباره فرصتی که به اشتباه دقیقا ۵ سال پیش از دست دادیم رو دارم.

خیلی مصمم هست برای جوانه زدن، برای بالنده شدن و درخشیده شدن.

سلام دنیای آزاده.


یوقتایی که خستگی و کسالت منو از انرژی تهی میکنه، ناخوداگاه به زبونم میاد به مهدی بگم کج کن مسیرو بریم سمت خونه مامان مه بابا به .
جایی که همه با لب خندون و چشمای باز دم در میان، ننشسته، چای گرم تازه دم و کلی غذای سالم خوشمزه آماده اس، خیالمم راحته عمو هادی با کلی انرژی و توجه و دانش روانشناسی و خلاقیت از خودمونم بهتر حواسش به برنا هست.
جایی که همه مون آرامش داریم، هرچی ییشتر برنا بپر بپر کنه و بهم بریزه، همه خوشحالند که داره چیز یاد میگیره.
جایی که هر مشکل ی و اقتصادی هم بوجود بیاد، بابا به یه
 بربری گرم میخره و دلگرمی میده که نه میگذره، نه، ما خوبیم و همه چی روبراهه.
ساعت هم با نظم معمولش تیک تیک میکنه و 
صبحش آسمون آبی میشه و همه خیلی سرحال و خوشحالیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

g r a p h i c d e s i g n شبکه و تجهیزات شبکه Jessica تعمیرات تخصصی اینورتر و درایو صنعتی و آسانسوری ریچ rich و تعمیر ال اس هیوندای hyundai Ls Katie خرید انواع فایل ها اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان قزوین عمومي • مرجع بروز کسب بیت کوین رایگان • Patrick